بارون ميومد

نانا نيكو
na2_godgirl@yahoo.com


بارون بد طوري تند شده بود .تو دلم اشوب بود .هوا بوي خاك خيس ميداد و من با خودم فكر ميكردم .خاك خيس با خو ن چه بويي مي ده.
ابرا هي با مشت به سينه هم ميكوبيدنو هي ميناليدن .صداي نالشون جم ميشد واسمون هلفي ميكشيد ش تو .بعد مثه يه فرياد تفش ميكرد بيرون .
عقربه ها تكون نمي خوردن انگار اونام از هول وتب سر جاشون ميخكوب شده بودن هرلحظه منتظر صداي فرياد بودم گوشم به خيابون بود تا كي صداي هوار هوار كفشاش كه هميشه پاشنشونو ميخوا بوند صداي رگبارو كمرنگ كنه
نميدونستم از سرما ميلرزم يا از ترس ولي هر چي كه بود تنم بدجوري ميلرزيد رو مهره پشتم بالا ميرفت و با صداي تيليك تيليك دندونام ميريخت بيرون حال عجيبي داشتم با همه ي وحشتي كه تو دلم بود ميدونستم كه اگه هزار بار ديگه هم دنيا بيام بازم اين كارو ميكنم حالا هم پشيمونم چرا زود تر اينكارو نكردم يا چرا وقتي داد ميزدچشاشو از كاسه در نياوردم
صداي در كه اومد تازه معني ترس مسه يه كاسه اب سرد ريخت تو هرم تنم اما صداي كوبه زنونه بود يه كم از سايه در اومدم چادرمو كشيدم سرم وپا برهنه دويدم تو حياط مادرم بود مويه كنون پا به حياط گذاشت و پشت سرش خواهر بزرگم كه شش روزه عروس بيوه شده بود .خواهرم ناله كرد چي كار كردي شب كه برگرده يه راست ميره سراغ اون ,وقتي خبر دار شه ميكشتت ,و بعدبا يه بغض فرو خورده گفت انگار قالي بخت مارو با نخ سياه بافتن.
مادرم دستو پاشو جمع كرد هول هولكي گفت بارو بنديلتو جمع كن بريم ميفرستمت شمال پيش عموت نميتونه پيدات كنه
بجنب دختر مردم از هول و ولا و بعد تقريبا" دويد طرف اطاق زير بارون خيس شده بودم اما حس رفتن به اطاقو نداشتم خواهرم دستمو گرفتو كشيد نگاهم كرد رو صورتش يه لبخند محو سو سو ميزد گفت چه جراتي داري دختر نترسيدي بعد هي دس دس كردو پرسيد خوشگل بود با همون پاي برهنه دويدم تو خاطرات صبح چهره شو به خاطر نمياوردم فقط اون در سبز, رنگو رو رفته يادم ميومد با عشقه هاي شرابي كه پيچيده بودن رو تن ديوارو خودشونو كشيده بودن رو سينه در. گفتم يادم نيست .
مادرم بغچه ترممو گذاشته بود و تند تند داشت پرش ميكرد ,عكس بابا رو از رو طاقچه بر داشت گنگو مات نگاهش كرد انگار هيچ وقت نديده بودش ,زمزمه كرد راحت شدي كاش منم برده بودي .عكسو گذاشت تو بغچه و چهار گوششو محكم به هم پيچيد . بغچه لباسهاو عكسو محكم به اغوش كشيد مادر ژاكتم انداخت تو بغملو فرياد زد يالا پاشو الانه كه سر برسه پا شدم بارون بند اومده بود دستم كه بردم طرف ژاكت صداي اذان پاشيد تو خونه ترس مثه بارون تو دلم بند اومد .چادرمو از سرم كشيدمو گفتم من نميام نگاه ماتشون مثه بختك رو صورتم جا موند گفتم شما بريد تا نيومده, شما رو ببينه بدتره مادرم گفت بچه گي نكن بيا بريم تو رو به ارواح خاك بابات بيا بريم .سرمو اوردم بالا نگا هم تو در گاهي خشكيد وايساده بود تو سه كنج در و نگاهم ميكرد تو نگاش هيچي دبود خالي خالي مادرم وا رفتو نشست رو زمين .خواهرم داد زد يا باب الحوائج و چنگ زد به صورتش .
اروم اومد تو اطاق گوش دادم پاشنه هاي خوابيدشم لخ لخ دميكردن هيچ صداي نبود هيچي يا شايد من نميشنيدم اومد طرفم زل زد تو چشامو گفت كجا بودي تازه از بهت در اومدمو به وحشت رسيدم مادرم گفت تو كه ميدوني چرا, صداش تو فرياد گم شد .نميدونم اسمون بود كه ميغريد يا اون . اما يادمه كه بعد خواهرم , دست مادرو گرفته بودو كشون كشون با خودش ميبرد.هنوز خيسي نگاه مادرم تو ذهن خاطراتم مونده.
اونا كه رفتن صدايه كوبه د ر دوباره با صداش پيچيد تو گوشم كجا بودي؟ از ته وجودم يكي شمرده
گفت همونجايي كه تو هميشه ميري .ادم ته وجودم شجاع بود شايد چون ميدونست هيچ كدوم از مشتو لگدا بهش نميرسه .نگاشو ازم دزديد چشاش خسته بود .صورتش خيس بود ,نميدونم از ابراي اسمون بود يا ابراي چشماش كه همه صورتشو سايه كرده بودن .
دوباره نگام كرد نگاش يه رنگ جديد داشت هراسون دستامو گرفت , مرددفكراشو مزه مزه كرد بعد اروم بغلم كرد .سرشو خم كردو پيشونيمو بوسيد .تازه فهميدم چقدر از من بلند تره .خونه پر از صدا بود ,صداي اشكاي اون اشكاي من ,اشكاي اسمون .
بهم گقت :نمي دونستم دوسم داري ,من دلم ميخواست يكي عاشقم باشه من هيچوقت كسي رو نداشتم ,توهم ... ديگه هق هق لباش يادم نيست اما خوب يادمه بهش گفتم به بچه هامون ميگم تو بارون عاشق شدم دوباره بارون ميومد

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30478< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي